سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاییز بلند
 

چه می داند کسی....؟!

چه می داند کسی شاید که او هم

دلش زیر نگاه من تپیده ست

چه می داند کسی شاید شبی هم

به یادم آهی از دل برکشیده ست

چه می داند کسی شاید در آن روز

که وحشی بود و با من ناز می کرد

دلش با صد هزاران مهربانی

به رویم در نهان در باز می کرد

 

 چه می داند کسی شاید در آن شب

که چشمانش به تاریکی درخشید

نگاهش انتظار دیگری داشت

که یکدم در نگاهم ماند ولغزید

چه می داند کسی شاید در آن روز

که دزدانه به چشمم چشم می دوخت

ولی او بر زبان حرف دیگری داشت

نگاهش از نگاهم گاه می سوخت

نمی دانم ولی یک نکته دانم

که گر در انتظار من بمیرد

دل دختر غروری زنده دارد

که هرگز مهر از لب برنگیرد


[ یکشنبه 87/6/31 ] [ 11:42 عصر ] [ آناهیتا ستایش ] [ نظر ]

دیدی دلم شکست!

دیدی چینی اصل قلب خویش

سپردم به دستهای خواهشت

دیدی بی حواس!

پایت به سنگ خورد،افتاد بر زمین...شکست

دیدی چه بی صدا دلم شکست!

دیدی حدیث عشق و جنونت فسانه بود

دیدی عاشقانه هایت فقط یک ترانه بود

دیدی عشق پاک من برایت بهانه بود

و کلام نگاهم برایت چه بیگانه بود

عشق من

 دیدی کوهکن!

دیدی به جای کوه غم ،تیشه ات قلب من نشانه گرفت

دیدی قایق عشقم ز دریای محبت کناره گرفت

کبوتر دلم هوای آشیانه گرفت

آسمان غم ابر ناله گرفت

دیدی ...عشقت حباب بود و در هوا شکست

دیدی دلم شکست

 

 

بی وفا!

بیهوده مکوش دلریزه های مرا جمع آوری کنی

مرا با دروغ های خود باز راضی کنی

که از چهره ام رفع دل آزاری کنی

با اعتمادم بازی کنی

دیدی دیوار صوتی هفت شهر عشق با ناله غم شکت

دیدی دلم شکست!

 

 

دیدی.....نفهمیدی

عشق دلباختگیست

برای دلبر سوختگیست

با رنج و غم آمیختگیست

و در آخر با مرگ در آویختگیست

 

 

دیدی صیاد

دیدی کبوتر جلد بام تو در گوشه قفس بال و پرش شکست

دیدی؟.......نه ندیدی

باور نمی کنم

چون هرگز راز دل نگفتمت

با دیده غمین فقط نگریستمت

شاید در سوگواری وفا گریستمت

من دگر آن عاشق همیشه نیستمت

my love

 باد بی صفا!

دیدی کلبه چوبی اعتمادم با وزش خشک جور تو چه ناروا شکست

دیدی دلم شکست؟

 

دیدی زمن چه ماند؟

اشکی همیشگی

گلی تازه نشدنی

بی دلی باور نکردنی ،خاطره ای دست نیافتنی

 

دیدی سنگدل!

کوزه چشم من که چشمه ناب ترانه بود

با سنگ دلت برای همیشه شکست

دیدی دلم شکست؟

 

دیدی هرگز ترا نشناختم

همه چیز را در نرد عشق باختم

من که با تو رویاهای جوانی ساختم

شجاعانه بر لشگر رقیبان تاختم

 

دیدی شاه بیت غزلهای ناب من

شعر من پس از تو چه سرد شد

دشت سبز عشق چه زرد شد

سراسر دنیا حدیث درد شد

کودک روحم در آسیاب غم مرد شد

 

 

دیدی همبازی کودکی

در بازی قشنگ مهر

آخر تو جر زدی

بردی و جایزه ات یک عشق تازه بود

 

حال ببین در من .... بهار غروب کرده را

پاییز رسوب کرده را

زمستان خانه خریده را

تابستان مستانه رمیده را

بیا .....دلریزه های یاقوت گونه ام را بده

نمی توانی مثل قوری قدیمی مادربزرگ بندی بر آن زنی

ترسم که تیزی لبه هایش

دست نامهربان ترا چون خود زخمی کند

 

ای عشق حقیقی در ما طلوع کن

بگذار تا قلب پاک ما با نیشتر غم تو بسوزد و بسازد

و با جرعه های می ات مست کند

مست مست

و چون قطره ای ما را به اقیانوس تو برساند

 


[ جمعه 87/6/29 ] [ 12:58 صبح ] [ آناهیتا ستایش ] [ نظر ]

ترا به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست دارم

برای خاطر عطر نان گرم

و برفی که آب می شود

ترا به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

 ترا به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم

دوستت دارم

بی تو جز گستره ای بیکرانه نمی بینم

میان گذشته و امروز

ترا دوست می دارم برای خاطر فرزانگی ات که از آن من نیست

به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم

برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم

می اندیشی که تو تردیدی ....اما تو تنها دلیلی

تو خورشید رخشانی هستی که برمن می تابی

هنگامی که به خویشتن مغرورم

سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید گلی روید

شبیه آنچه در بهار بوییدیم

پس به نام زندگی هرگز نگو هرگز...


[ چهارشنبه 87/4/26 ] [ 12:29 صبح ] [ آناهیتا ستایش ] [ نظر ]

مقدمه قطعه مومیایی

(به قلم خود استاد شهریار)

بعد از سی و پنج سال به موطن اصلی خود تبریز برگشته ام.

به یک مومیایی ماننده ام که بعد از قرنها زنده شده باشد.

در اطراف خود هیچ چیز آشنایی نمی بینم حتی یک خشت.

همه رفته اند همه.

سایه و شبح گذشتگان را احساس می کنم که به سرعت خیال از در و دیوار

 پریده و از من رو پنهان می کنند.

حالایی ها همه بیگانه اند.هاج و واج مانده ام.

از میان مردم گریخته و به کوچه ها و پس کوچه ها پناه می برم.

شاید به سراغ منزلهای سابق پدری می روم،به امیدی که گذشته ها

 و خوشی های من آنجاها مانده باشند.

اما کو؟ کجا؟ همه جا و همه کس باز غریب و بیگانه.

باز منم و بهت و سرگیجه و وحشت و تنهایی ....

 

مومیایی

چشم می مالم هنوز

گویی از خواب قرون برخاستم

زندگی گم کرده دنیای قدیم

نیست یک خشتی که عهدی نو کنم

خواب و بیداری چه کابوسی عبوس

آشنایان رفته اند

داغ یک دنیا عزیز

وای! وحشت می کنم

 

راه خود را بیخودی کج می کنم

می دوم در کوچه ها، پس کوچه ها

شاید آنجاها که منزل داشتم

کو؟کجاست

گیج گیجی می خورم راهم دهید

آرزوها عشقها گم کرده ام

می روم دنبال آن گمگشته ها

  تنها

این که رد شد آن رفیق من نبود؟

از قد و بالا که دیدم عین اوست

پس چطور؟

او مرا دید و به این سردی گذشت؟

ها – بگو

این یکی هم مال او کش رفته است

 چشمان سیاه

 دختره با برق چشمان سیاه

یکه خوردم راستی

عین آن یاروی هفده قرن پیش

آنکه در تابوت قیصرها غنود

ها- صدایش در نیار، این هم بله

سرمه دان آن یکی دزدیده است

عذر می خواهم پری

من نمی گنجم در آن چشمان تنگ

با دل من آسمانها نیز تنگی می کنند

سرگشته

  در تقلای فرار و کنجکاو

هر کجا سر می کنم زندان و قفل

هی زمین در زیر پا و آسمان بالای سر

این عقاب خشمناک سرنوشت

یک پل اسرار رنگ آمیز و محو

بر فراز کوههای سرد و سنگین بسته اند

ماه از آنجا می رود

راه زیبای جهان آرزو

آه! آه!

صخره های تیز وحشی بسته راه

این شنل پوسیده خواهد گیر کرد

بال و پر می سازم از این پاره ها

یک شب  مهتاب از این تنگنای

بر فراز کوهها پر می زنم

می گذارم می روم

ناله خود می برم

درد سر کم می کنم....

                                            با درود بر روان پاک استاد شهریار

 


[ دوشنبه 87/4/17 ] [ 12:46 صبح ] [ آناهیتا ستایش ] [ نظر ]

سلام

در شبان غم تنهایی خویش،عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی،من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

 گیسوان تو سیاه

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

گیسوان تو در اندیشه من....

گیسو

 زندگی از تو و مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیاد وجودم را ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و در این راه تباه،عاقبت هستی خود را دادم...

من گمان می کردم دوستی همچو سروی سرسبز

چار فصلش همه آراستگیست

من چه می دانستم هیبت باد زمستانی است

من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها از آهن و سنگ

بی خبر از عاطفه اند...

 


[ یکشنبه 87/4/16 ] [ 1:56 صبح ] [ آناهیتا ستایش ] [ نظر ]
........

.: Weblog Themes By MihanSkin :.

درباره وبلاگ

دست من گیر که این دست همان است که من بارها از غم هجران تو بر سر زده ام
آرشیو مطالب
امکانات وب